روز جهانی لباسشویی

ساخت وبلاگ
چه پاییز دلپذیری ... هنوز بلیط هامون رو نگرفتیم ولی چشم شیطون کور گوشش کر دیگه سه چهار ماه دیگه یه سر میریم مملکت ، احتمالا شهریور رو اونورا باشیم . و من الان در فاز هیجان انگیز سوغاتی هستم . سوغاتی های مامانم که حاضره . علیرغم اصرار های هرروزه ش که برا من چیزی نیار و بارتو سنگین نکن و ... مونده چند جفت دستکش آرتروز که باید براش سفارش بدم . خیلی حال خوبی یه حال این روزهام . یه لیست بلند بالا دارم متشکل از خاله ها ، دختر خاله ها ، پسرخاله ها , نوه خاله ها , دایی ها ، دایی زاده ها , دوستای صمیمی ، فامیل شوهر ( یادم افتاد که خواهر کوچیکه ی جاریم یه روز میگفت اونقد دوست دارم برام سوغاتی بیارن ولی همیشه همه با هم میریم سفرو سوغاتی ندیدم تا حالا - اون دو تا خواهر هم تو لیستم هستن ) . عزیز ترین پسرخاله م ( این پسرخاله اولین موجودیه که من لحظه ی دنیا اومدن کنارش بودم . تازه دانشگاه قبول شده بودم و ورودی دی بودم که رفتم تهران دیدن خاله کوچیکه و ایشون 28ام آذر به دنیا اومد ) کارم رو راحت کرد و گفت اگه برا من هنوز سوغاتی نخریدی میشه خودم سفارششو بدم چون تو ایران اصلا گیر نمیاد !!! دارم به چیزهای خوشمزه ای که خواهم خورد هم فکر میکنم . قرار شده مامان برام گوجه سبز فریز کنه چون دیگه از فصلش میگذره وقتی من برم . میمونه ذرت مکزیکی که خیلی هوس کرده م چون ذرتهای اینجا شیرینن و اصلا اونی که باید از توش در نمیاد ، و پرسه زدن تو قنادی های تبریز . توی تمام شهرهایی که گشته م الحق و الانصاف خوشمزه ترین شیرینی ها مال تبریزن . از الان برای چند کیلو اضافه خودمو آماده کرده م که پیشا پیش فدای سرم ....به یکعالمه کتابی که خواهم خرید فکر میکنم ، تِِِئاتر هم حتما میرم هر چیزی خوبی که آخر روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 13:28

یه روز تو یه مجلسی قدیم قدیما بابابزرگم یه روایتی نقل کرد که خیلی هم بی تشابه به حال و احوال معاصر ما نیست . قصه این بود:تو یه شهری گدایی زندگی میکرد که هم صورتش پر از جای آبله بود و هم پاش چلاق ، بد دهن هم بود و هرچی دم دهنش میرسید میگفت . یه روز یه دختر جوون خوشگل از سر کوچه ( یا خیابونی که محل کسب گدا بود ) رد میشه. گدا دختره رو صدا میزنه و با اشاره به کوهی که از دور به چشم میخورد بهش میگه : آهای دختر ، میای زن من بشی ؟ اگه قول بدی زنم بشی میبرمت تو شهری که اونور اون کوهه عقدت میکنم "دختره یه نگاهی به کوه میکنه یه نگاه به گدا و میگه حالا من گول چی تو رو بخورم ؟ زبون شیرینت ؟ پول زیادت ؟ چشم و ابروی هلالت ؟ صورت مثل ماهت؟ قد و قامت رعنات ؟ یا نزدیکی راه؟؟؟ . شده حکایت من و این زبون آدمیزاد نفهمی که تصمیم داره منو به راه خودش جذب کنه ، ولو به زور ....نه دلیل و منطق سرش میشه ، نه حرف زدن بلده ، نه حرف نزدن بلده ، نه چیزی از اخلاق سر در میاره ، نه حرمت میفهمه ، شدیدا هم اصرار داره بکنه تو پاچه ی ما که راهی که داره نشون میده بدون بر و برگرد و با تلرانس صفر مستقیم میره بهشت . من واقعا نمیدونم انتظار داره من گول چی رو بخورم ؟  روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 13:28

ازاینکه بالانشینها کوچکترین اعتقادی به خدا داشته باشن مدتهاست ناامیدم . آدمی که یه ذره ته دلش ایمان یا حتی آرزوی وجود دنیای دیگه رو داشته باشه امکان نداره به این راحتی دزدی کنه ، دروغ بگه ، خون مردم رو تو شیشه کنه ، آدم بکشه ....خدا که ندارید ،  آبرو که ندارین ، عقل که ندارین ، انصاف که ندارین ، لااقل شرف داشته باشید بمیرید .... بس نیست هرروز یه گوشه ی مملکت مردم به خاطر بی کفایتی شما داغدار میشن ؟ یه روز  خرابی های سیل و زلزله و بی کفایتی مدیران، یه عمر ماشینهای غیر استاندارد ، یه عمر مواد غذایی فاسد ، پارازیت ، هوای کثیف ، ... از جون مردم بدبخت چی میخواین که هنوز راضی نشدین ؟ برید بمیرید ... روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 144 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 13:28